داستان کوتاه: سگ شریر همسایه
محمد نبي عظيمي محمد نبي عظيمي


 - سرانجام آن  سگ را خریدم . چاره یی نبود. بیشتر از این نمی توانستم  در برابر آنهمه تمایلات ووسوسه های روح ملتهبم مقاومت کنم . فکر وذکرم شده بودخریدن آن موجود درشت اندام سکاتلندی ، که چیزی شگرفی در چشمانش شعله می کشید و می درخشید. شاید چیزی  مانند غرورو تکبر و خود برتر بینی، مانند ما آدمها . صاحبش مونیکا نام داشت.  زن چهل ساله یی بود ازهمین بلاد .  در یک  طبقه با هم  زنده گی می کردیم . ما را فقط یک دیواربسیار نازک از هم جدا می ساخت . مثل این که اتاق های خواب ما چسبیده به هم بود ، به طوریکه ، من حتا صدای نفس کشیدنش را هم می شنیدم . هنگامی که با او مقابل می شدم، چیزی گنگ در پنهانی ترین لایه های وجودم می خزید.و مثل آب داغ ، در پوستم فرو می رفت . وبه نظرم می رسید که چیز زنده یی زیر پوستم پیدا شده که مرا به اوج لذت می رساند. اما با اینهمه من، در باره یی او معلو مات کافی نداشتم ، اگرچه بارها  در پله ها با او و سگش  مقابل شده بودم . همینقدر می دانستم که تک و تنها ست و از دیر وقت به این طرف در این اپارتمان زنده گی می کند. مثل این که استاد ادبیات زبان هم بود، در داشگاه . البته دو سه باربا گوشه وکنایه به آن بانو گفته بودم که من از"بیل"،از این شیطان چشم سرخ هراسناکم . گفته بودم که هنگامی که مرا می بیند به نظرم می رسد که خود را برای یک جهش برق آسا آماده می کند . گفته بودم که موهای کوتاهش با دیدن من سیخ وراست ، می شوند، دهانش کف می کند و جرقهء جنون باری در آن دو چشم سرخ مشاهده می شود ، دندان های تیز و گــُراز مانندش نمایان می گردند ، جَف می زند، غُر می زند وبا خشم وغیض ، درست مثل یک دشمن خونی به سویم می نگرد.  البته بانو مونیکا به من اطمینان می داد که سگش" بیل " ،  سگ با تر بیتی است و هیچوقت  به کسی حمله نمی کند ولی به نظرم می رسید که به این گفته های خود چندان هم  اطمینان ندارد.حـّــتا احساس می کردم که برخلاف ، خود مونیکا هم از این حیوان غول پیکر می ترسد و در بیشتر حالات به خود سری ها و شرارت های این سگ گردن می نهد وبه هر سویی که سگش خود را کش کند ،  مونیکا نیز نا گزیر به همان سو روان می شود . عدم موفقیت آن بانو در خاموش ساختن زوزه ها و قوله های شبانه ء این سگ،  نیز مر ا به این باور رسانیده بود که  سگ از صاحبش حرف شنوی ندارد. از بخت بلند مونیکا بود که در بلاک ما تقریباً بیشتر مستأجرین ، مامورین دولت بودند ، چرا که در تاریکی می رفتند ودر تاریکی می آمدند،  ورنه می دیدند که وقت ونا وقت  پله های زینه هایی که به اپار تمان ها ی شان ختم می شدند  با مدفوع این هیولاکثیف می شود. اگر چه این مسأله در شهری که ما زنده گی می کردیم چندان هم عجیب نبود، چرا که پیاده روها و چمن ها وپارک های شهر نیز پر بود ازمدفوع سگان وانگار مردم شهر با این مسأله عادت کرده بودند.


       باری ، اگر آن حادثه اتفاق نمی افتاد و روزگاربدسگال چهرهءزشتش را به من نشان نمی داد، شاید در زنده گی ام همان حادثه جالبی اتفاق می افتاد که سالها در جستجویش بودم . دلبسته گی به یک زن . اما نه از آن عشقهای افلاطونی!بهتر است بگویم که از او خوشم می آمد. وهنگامی که او را می دیدم،همان طوری که گفتم  چیزشاد وپرشوری در وجودم می جوشید ونفس می کشید. آری، به مونیکای زیبا تعلق خاطر پیدا کرده  بودم. راستش ، باید بگویم که من ازدیدن زنان زیبایی که بینی کوچک واندکی سربالا می داشتند، بدون کدام دلیل خاصی لذت می بردم  و مونیکاچنین زنی بود، زنی باهمان بینی  کوچک سربالای زیبا، درست مانند نیکول کیدمنNikole  Kidmanهنرپیشه زن امریکایی، با چشمانی با درخشش آبی رنگ ، لبهابی برجسته ، ابروهای کمانی ، سینه های گِردو سفت وکروی همچون دو ماهی تشنه در آبهای شیرین و قدی بلند و باریک، مثل" سرو، سرو روان" ! آری او حتّا در همان سن چهل  ساله گی هنوز هم لعبتی بود که ستایشگران زیباییش ، کم نبودند.

      به همین سبب هنگامی که مونیکا با سگش بیرون می شد و سگش را مثلاً به گلگشت می ُبرد ،  مردان شیک و آراسته یی هم درست درهمان موقع با سگ های شان پیدا می شدند و می دیدم که هر کدام به نحوی از انحاء سعی می کند تا باب صحبت را با مونیکا باز کند و مورد توجه او واقع شود. . البته من این صحنه ها را از پشت شیشه های پنجرهء خانه ام می دیدم و جرأت نداشتم با موجودیت چنان سگ قوی هیکلی خو درا به مونیکا نشان دهم. چرا که به نظرم می رسید، که آن سگ فقط مرا دشمن خویش می پنداشت وبا دیگر عشاق سینه چاک صاحبش کاری نداشت. اگر چه من ، نیاز مونیکا را به یک عشق واقعی و آتشین با تمام وجودم احساس می کردم و با دیدن او، امیدهای فرو خفتهء عشق درژرفای قلبم بار دیگر زبانه می کشید با آنهم نمی توانستم بهانه یی برای آشنایی و نزدیکی با او پیدا کنم . درست است که چندین بار، در پله های زینه باهم مقابل شده بودیم ویک بار هم او زنگ اپار تمان مرا برای استردادمکتوبی که به اشتباه به پست بکس او انداخته بودند فشرده بود-و آه که چه فرصتی بود برای بیان احساسات قلبی ام.-  اما من تنها دست او را فشرده بودم ، تنها تشکر کرده بودم وهمین ! راستی ، چند بار دیگر هم او را بدون سگش دیدم . مقابل هم که می شدیم با مهر بانترین چشمهای دنیا به من نگاه می کرد.  اما یا من در موقعیتی نمی بودم که راز دل به او بگویم ویا او عجله می داشت وبا لبخند ملیحی از کنارم می گذشت، با لبخندی که وعده میداد ودل می ربود.  ولی با آنهم این سگ  مزاحم دایمی بود و تا من می خواستم حرف بزنم  وبه زیبایی بی نظیرش اشاره یی بکنم موهای کوتاه سگش سیخ سیخ می شدند ، دمش راست وشخ می شد و دندانهای دراز و درشت و تیزش نمایان می گردیدند، و احساس می کردم که اگر سر را پایین نیندازم و نروم، بزرگترین تکه یی  که ازپیکر من پیدا خواهند کرد، گوشم خواهد بود. این نکته را هم باید بگویم  که این تنها سگ مونیکا نبود که با من خصومت می ورزید وتاب دیدن مرا نداشت . اساساً در جامعهء سگان آن بلاد، من را هیچ سگی به حیث انسان نپذیرفته بود. چرا که با هر سگی که درآن شهرک مواجه می شدم ، رو ترش می کرد ، موهایش سیخ سیخ می شدند، دمش راست می ایستاد ، دندانهای تیزش نمایان می شدند ، به خشم می آمد، غُرش میکرد ، پارس می کرد وحمله می نمود. حّــتا هنگامی که از برابر دروازهء منزلی می گذشتم و یا از کنار پرچین مزرعه یی .  این هم  از بخت بد من بود که هنگامی که  سگی بالای من پارس می کرد،صدای عَوعَو ده ها سگ دیگر شهر نیز بلند می شد وهنگامه یی برپا می گردید که آن سرش نا پیدا بود . البته من علت بی مهری جامعه سگان آن شهر را نسبت به خود نمی دانستم . زیرا هر قدر به سر ووضعم می نگریستم ویا متوجه رفتار و کردارم می شدم ، هیچ فرقی بین خود ودیگران نمی یافتم . آخر؛ من هم همان لباسی را می پوشیدم که همه می پوشیدند . حـــّتا از همان ادو کلنی استفاده می کردم که بسیاری از مردان شهربه سر و صورت شان می زدند وبا همان شامپویی موهای سیاه سرم را می شستم که دیگران موهای بور ویا طلایی رنگ شان را . ولی با اینهمه ، نمی دانستم چه چیزی از دیگران کم دارم ؟  در چنین حالاتی می بود که سنگینی نگاه  تحقیرآمیزعابرین را به روی صورتم حس می کردم، وبه شدت احساس  حقارت می نمودم، تا حدی که روز تا روز درلاک خود فرو می رفتم ، منزوی می شدم و سعی می نمودم تا در انظار مردم کمتر ظاهر شوم .

         در همان روز ها که دیگر کارد به استخوانم رسیده بود واز بی مهری روز افزون سگ درشت هیکل مونیکای ماهرو سخت       آزرده بودم ، ناگهان خبر شدم که سالگرد تولد مونیکا است. مونیکا خود این موضوع را در کاغذی نوشته و به صندوق پستی همه         مستأ جرین تعمیر ما انداخته بود. به این سبب که اگر تا دیر وقت شب صدای موزیک ورقص وپایکوبی ازمنزلش شنیده شود ،              همسایه ها واقف باشند و به نزد پولیس شکایت نکنند.  یادداشت مونیکا را که گرفتم و از موضوع خبرشدم ، حسرت واندوه شدیدی        بر من چیره شد. مونیکا پیر می شد ، ومن حتا از پشت همان شیشهء پنجره ء اتاقم می توانستم خطی از نا امیدی تلخی را که                درگوشهء لبش پدیدار شده بود ، ببیینم.    


        آن روزکه ساعتها درجنگل دوردستی که در حاشیه ء شهرک ما واقع بودقدم می زدم و خیال برق چشمان آبی مهربان مونیکا غسلم می داد ،  نمی دانم چطوردر باز گشت به خانه ، راهم راکج کردم و رفتم به طرف مرکز شهر.  

     آری ، تصمیم گرفته بودم که تحفهء قشنگ و مناسبی برای او بخرم و به هر قیمتی که برایم تمام می شد ، آن تحفه  را برای   مونیکای زیبا تقدیم کنم. در آن لحظات بیخی یادم رفته بود که مونیکا سگی دارد که دشمن خونی من است .                                       مونیکا با دوچشم لبریز ازحیرت و پرسش دروازه را گشود ، اما با دیدن من که دستهء گل وهدیهء زیبایی در دست داشتم، نگاهش عوض شد ، لبخند قشنگی زد و با صدای نرم و لطیفی گفت " - آه همسایهء عزیز، چه دسته گل زیبایی چه هدیهء قشنگی ! برای من آورده اید؟ باور نمی کنم، باور نمی کنم ، آه پس چرا ایستاده اید، بفرمایید ، بفرمایید داخل شوید .... "

   اما من بقیه ء سخنانش را نشنیدم ، چرا که ناگهان همان دشمن خونی من از کنج دهلیز پیدا شد و با یک پرش برق آسا و دور از انتظار؛ مرا به زمین افگند و دندانهای تیزش را در ساق پایم فرو برد. نمی دانم چه مدتی بیهوش بودم و چرا بیهوش شده بودم . اما  بعد ها همینقدردانستم  که یکی از مهمانان مونیکا امبولانس را خبر کرده بود و طبیعی است که پولیس نیز آژیر کشان سر رسیده بود.

اوه پرستار عزیز ،  چقدر هوا سرد شده ، هوا که سرد می شود، درد این پای لعنتی ، قرار و آرام را از کفم می رباید. اما مثل این که ماه دسامبراست ، نیست ؟  نمی بینی که چطور می لرزم . برویم ، برویم به کانتین این" فراموشخانه"، شاید با نوشیدن یک پیاله قهوهء داغ ، کمی حالم بهترشود .

                                                                              *     *       *

  - بلی ، پس از آن حادثه مدتی در شفاخانه بودم . سگ، پارچه ء بزرگی از گوشت ماهیچهء پایم را کنده ودندانهای تیزش به استخوان، رسیده بود. تکیده وپریشان شده بودم و حالت روحیم هم ، چندان به هنجار نبود.  شبها با کابوس های عجیبی دست به گریبان می شدم . کابوس های سیاه و وحشتناک . به نظرم می رسید که  سگ مونیکا همراه با تمام سگ های نژاد پرست آن شهر برمن حمله می کنند ومی خواهند خونم را  بریزند.  در چنان حالاتی می بود که مثل سگ می ترسیدم و از نزد شان می گریختم ، می دویدم ، تا آخرین توان ونیرو. ازجنگل های خاموش ورازناک وازدشتهای برهوت و سوزان می گذشتم ،  یا پر پرواز پیدا می کردم واز فراز  کوه های  بلندو پرازآتش و سوزن  پرواز می کردم . یا بدون آن که در آب فرو روم وپا هایم تر شوند، ازدریا ها عبور می کردم ودر تمام این حالات به خاطر آن که سنگ نشوم به پشت سرم نگاه نمی کردم.  بعد، نمی دانم چه واقع می شد که آنها به من می رسیدند، بالایم حمله می کردند وبدنم را می دریدند، پاره پاره می کردند وهرسگی پارچه گوشتی یا استخوانی از وجود مرا نصیب می شد و با اشتیاق می جوید. بعد می دیدم که از خون من جویباری جاری می شد، جویبار از وسط شهر می گذشت و ازخون من تمام مردم شهر می نوشیدند و سیراب می شدند. بعد وحشت زده بیدار می شدم، دود کینه ازدماغم برمی خاست و دردانتقام در درونم می پیچید.            در آن روز ها که زنده گیم با آزار دیده گی و محرومیت و تنهایی می گذشت ، با بغض فرو خورده در گلو و دردی خشکیده در دل  گاهگاهی به مونیکا فکر می کردم . به زنی که بینی کوچک سربالا داشت وبامهربانترین چشمان دنیا به من نگاه می کرد و اگر"بیل" این سگ لعنتی او نمی بود ، ای چه بسا که اکنون از این تنهایی و محرومیت رهایی می یافتم و به آن رابطه پاک وانسانیی که سالها دراین بلاد در جستجویش بودم ، می رسیدم . 


تفکر درباره ءاین حرفها در هراس های شبانه ام  بی تأثیر نبود.تصور می کردم ، موجودی راکه دوست داشتم ، برای همیشه از دست داده ام . البته که چنین ضربه یی به سر گشته گی هر چه بیشتر من  می انجامیدو چون این ضربه را نمی توانستم  با شکیبایی تحمل کنم ، خشمگین می شدم ویا در خود فرو می رفتم و به مرگ می انیشیدم . تصور می کردم که مرگ زود رس به زودی فرا خواهد رسید. ومن آرامشی را که هر گز در زنده گی ندیده بودم در بازوان گشودهء مرگ احساس خواهم کرد. به نظرم

می رسید که با وصف آن که به خاطررسیدن به ساحل عافیت ، رنج های بسیاری برده ام تا روح مرده ام را به اینجا وآنجا بکشانم  وبا وصف آن که دیگر چوبهء دار تهدیدم نمی کند وهنوز هم زنده ام ، با از دست رفتن مونیکا دیگر لذتی از زنده گی نمی برم. به همین سبب در آن شبهایی که لبریز از" سایه های هول" بودند بیشتر به مرگ فکر می کردم وبه لذت بیکرانی که ازآن خواهم برد . هرچند که نمی دانستم طعم مرگ چگونه است ؟ اما از پیش به حقیقت شایانی پی برده بودم که همین که با فرا رسیدن مرگ ، این حباب های پوچ زنده گی ام  بترکند و نابود شوند ،  رضاییت بیش از حد احساس خواهم کرد.

   خبر مرگ نابه هنگام مونیکای ماهرو را در روز نامهء محلی خواندم .تاآنوقت هیچکس به من نگفته بود که چطور وچگونه   از زینه ها سقوط کرده ومرده است . باور کردنی نبود. چطور می توانستم باور کنم که مونیکا را دیگر نخواهم دید . زنی راکه بینی کوچک سربالا داشت ، با مهربانترین چشمهای دنیا به من می نگریست و همین چند روز پیش چهل سال نفس کشیدنش را جشن گرفته بود. پرس وپال هم که کردم ، چیزی دستگیرم نشد. همسایه ها چیزی نمی دانستند . مگر دراین ملک سبیل ماندهء بی در وبی پیکر شما ؛  کسی می داند که همسیایه اش چه نام دارد، چه کار میکند و یاکیست و کجائیست ؟  تنها زن پیری که در منزل اول زنده گی می کرد صدای غرش خشمناک بیل و یک چیغ بلند  وسپس صدای سقوط کسی را درپیشروی اپارتمانش شنیده بود.  خبری که در روزنامه محلی نشر شده بود هم  در واقع ، به ارتباط فروش سگش"بیل " بود که پس ازآن حادثه شوم تنها وبی صاحب شده بود واکنون توسط شهرداری شهر ما فروخته می شد. خبر مرگ مونیکا ضربهء سهمگینی بود که مرا تا سرحد درد تکان داد و مثل برفکوچ و یا آوار برسرم فرو ریخت . حس می کردم که زنده گی چقدر تهی و پوچ و بی معنا است . فکر می کردم که با رفتن مونیکا زنده گی من نیز تمام شده و به طرز درد ناکی آرام آرام به خاموشی می گراید ،جسم جوانم پیر می شود و تپش های قلبم کاستی می گیرد . مدتها هیچکس و هیچ چیز را نمی دیدم و روز هایم بدون هیچگونه دلبسته گی به زنده گی می گذشت ، بدون هیچ گونه افسوسی و یا دریغی .   در همان شبها ی پر از دشمنی و ستیزکه تازه از پل صراط گذشته و از کوه سوزن پایین می شدم ، در وسط دشت وسیعی، سایهء گذرنده یی یک زن اثیری را دیدم که برای مردم قحطی زده یی گوشت سگ می پخت. شب دیگر باز هم او را دیدم . مثل این که مونیکا بود. خودش گفت که مونیکا ست . از سوی دیگر، چطور می توانستم اورا با آن بینی کوچک سربالا و آن چشمان مهربان درخشانش ، نشناسم ؟ خودش بود، اما نه در شهرما ، بل در مکان دیگر وزمان دیگر، جایی که آسمان شرقی داشت و کوه های بلند وپرستیغ . آسمانی بی ابر ونیلگون با آفتاب درخشان که  انوار آن، زر و گرمارا با سخاوت فراوان به زمین بخیل هدیه می داد. مونیکا مانند گذشته زیبا بود، با همان طنازی ولوندی و دلربایی همیشه گی . اما آن خط تلخ نا امیدی گوشهء لبش دیگر کاملاً مشهودوبرجسته شده بود. چمچه یی در دستش بودواز دیگ بسیاربزرگی  که مایع سرخرنگی مانند خون در آن جوش می خورد، در کاسه های مردمی که به دوردیگ حلقه زده بودند، شوربا می ریخت . بویی که در آن بالا بالا ها شنیده می شد،  بوی گوشت جوش داده بود. به نظرم رسید که مردانی که  دراطراف دیگ ایستاده بودند با شیفته گی کامل و زنان با بخل ویا با تحسین به او نگاه می کردند . مثل اینکه مونیکا مرا از همان دور شناخته- این موضوع را بعد ها خودش به من گفت –  وصدایم کرده بود، اما من نمی فهمیدم که چه می گوید. باد نمی گذاشت تا سخنانش به طورکامل به گوشم برسد .آهنگ صدایش مثل همیشه، اشرافی و مانند زمزمهء اقیانوس گوشنواز و روحپرور بود. اما، مثل اینکه اومی دانست که صدایش را نمی شنوم، لابد به همین خاطر،گاه با دست به سوی من اشاره می کردوگاه با چشم مرابه سوی خویش فرا می خواند. از دیدن چشمهایش از آن جای دورحیرت کردم، چشمهایش چقدر بزرگ شده بود، آیا براستی این چشمهای افسونگر، همان چشمهای مهربان مونیکای خودم بود؛ که در ظرف چند لحظه از رنگی به رنگی در آمده بود؟ آه که چه شرارهء جادویی  از آن چشمهای افسونگر ساطع بود.نگاهش آدم را رم می دادوبه نظرم می رسید که سرم را سوراخ می کند وذهنم را می کاود.  اما لبخندش به دل می نشست . حرکاتش نیز رازناک واسرارآمیز بود، مثلاًدستی  که چمچه را گرفته بود ، یک دست مادی نبود. دستی بود که با سرعت سرگیجه آوری به درون دیگ فرو می رفت وبیرون می آمدوبه کاسه های کهنه حلبی وگلِی ده ها تن، شوربای گوشت سگ می ریخت. اما من نمی توانستم قدمی به طرفش بر دارم . همینطور ایستاده بودم و به سویش می نگریستم ، حرف نمی زدم ، زبان نداشتم انگار، یا  افسون شده بودم ؟ .نمی دانم چه مدتی گذشت . چند ساعت یا چند روز؟ اما همین که به خود آمدم به طرف او خزیدم . دیر وقت بود.دیگر در اطراف دیگ کسی دیده نمی شد. نزدیک که شدم مونیکا را ندیدم  اما صدایش را می شنیدم . او در ان لحظه.یک سایه بود ، یک شبح بود. اما سایه یی که در دنیای مادی وملموس زنده گی نمی کند. بهتر است بگویم او در ان موقع تنها یک صدا بود. صدایی که از روح بلند ودرون مشتعل صاحبش خبر می داد.اما من با وصف آن که مونیکا رانمی دیدم ، با آنهم به نظرم می رسید که مونیکادیگر ازمن است.مخصوصاً هنگامی که از او شنیدم که در آن دیگ عظیم اسرارآمیز ، گوشت تمام سگ های شهر مان را ، گوشت تمام سگ های نژاد پرست  جهان راجوش داده وبه مردم ازخود راضی و مستبد جهان خورانده است ، فکرمی کردم که دیگر آخرین خاکریز ومانع از میان ما برداشته شده است . از آن پس به ذهنم می گذشت که من و مونیکا از یک اصل ویک ماده بوده ایم که دست بخیلی ناشیانه ما را از هم جدا کرده بود.  فکر می کردم که همین ماجرا-همین ماجرای سگ کشی- سبب شده است که بار دیگر به هم ملحق شویم وبه هم برسیم . در همین افکار مستغرق بودم و زمین وزمان راکه در تصورات من سخت به هم  ریخته بود، از یاد برده بودم که بار دیگر صدای او راشنیدم . همان صدایی را که مانند گذشته ها، بسیار لطیف و دلنشین بودو به زمزمهء اقیانوس می مانست .  می گفت . فقط یک سگ مانده . یک سگ بسیاربزرگ وخطرناک و خون آشام . تا آن سگ  زنده است ، استداد و اپارتاید هم زنده است و رستگاری من وتو نا ممکن-.البته نگفت که منظورش کدام سگ است  -  فکر می کنم که دقیقاً همین حرف ها را گفت و بعد مثل یک ابر، مثل یک دود ناپدید شد...

 چه گفتی ، پرستار عزیز!  برویم به اتاق ؟ مگر وقت غذا و دوا خوردن است ، به این زودی ؟  

                                                                          *      *       *


- اما من که تصور می کردم منظور مونیکا ازان سگ  فاشیست خون آشام  حتماً " بیل " است ، برآن شدم که آن سگ بی صاحب را بخرم . خریدن سگ اشکالی نداشت ، زیرا می توانستم با چند ساعت کاراضافی، مبلغی تهیه کنم . گذشته از آن فکر نمی کردم قیمت " بیل" بیشتر از صد یورو باشد، اگرچه بزرگ جثه و خوش آب ورنگ بود ولی می دانستم که ارزش سگ ها  به مقدار گوشت واستخوان شان بسته گی ندارد، بل مربوط است به خصایل نیکو وهنر هایی که در آستین دارند.پس خیالم از بابت این که قیمت سگ مونیکا حد اکثر از صد یورو تجاوز نمی کند راحت بود . چراکه  خوشبختانه، "بیل " نه تنها سگ سرکش  وبی تربیتی بود بلکه تا جاییکه من می دانستم هیچ هنری نیز نداشت.   اما رام کردن و زنده گی کردن با سگ بد سگالی مانند "بیل" که دشمن خونی من بود، ناممکن وحتا از جملهء محالات بود. مدتها به این مسأله اندیشیدم .خریدن" بیل " فکر وذکرم شده بود. نمی توانستم ، قاتل مونیکا را همینطوری به حال خود رها کنم و اجازه دهم که کس دیگری او را بخرد. به همین سبب هر روزاحوال" بیل " رااز مامور شهرداری می گرفتم و زاغ سیاه آن سگ بد نهاد را چوب می زدم که مبادا کس دیگری او را بخرد. اما مثل این که آن سگ هیچ خریداری نداشت. آخر چه کسی حاضر می شد در جوار سگی زنده گی کند که در یک حمله ناجوانمردانه ، بر روی  صاحب زیبایش پریده واورا از پله های منزلش به پایین سرنگون کرده است ؟ مدتی گذشت ومن در این مدت چندین کتاب در باره ء رام کردن سگ سرکش خواندم . حتا گپم تا سرحد خواندن داستنها ورمانهایی مانند " سپید دندان " و " آوای وحش " رسید.   راستش ، مونیکا نیز به من کمک می کرد، شبها می آمد ویادم می داد که چطوربه آن سگ نزدیک شوم .مثلاً او یادم می داد که چگونه با نگاه های مهربان به او بنگرم یا چگونه برسرش دست بکشم ونوازشش کنم ، یا همین که او را دیدم با زبانم برایش سُوت بزنم ویابه خاطر ماستمالی برروابط خصمانهء دیرین مان حتماً اندکی گوشت ویاتکه یی" کلباسه " در جیبم داشته باشم ! بلی ، تمام این کار ها را انجام دادم و سر انجام سگ را خریدم . ... خدایا چقدر سرم سنگین شده..... مثل اینکه مونیکا می آید ..... صدای کفش های کُری بلندش را نمی شنوی ؟.. 

مثل این که در پشت دروازهء اتاق رسیده است ...اما تو برو خانم پرستار . برو که ترا نبیند. می ترسم که حسادت کند. آخر می دانی که چه بینی کوچک سربالایی داری و چه چشمان مهربان در خشانی ....

                                                                 *      *       *


  - خوب شد که این آدم دیوانه مزاج خوابید. اگرپیچکاریش نمی کردم تا صبح حرف می زد، تا می رسید به باز گو کردن آن که به جرم کشتن آن سگ مدتی زندانی بوده وبعد اورا به اینجا آورده اند. در حالی که  دیگر، تمام پرستاران این تیمارستان قصهء اورا می دانند.آخر، چه کسی است که او برایش نگفته باشد که آن سگ را ، " بیل " را سر انجام خریده و رام کرده و با او ششماه تمام زنده گی کرده است. یا کدام پرستاری است که نداند، این آدم مؤقرو خوش برخورد ، روزی در یک حالت بحران وخلجان روحی شدید خنجری  خریده و سگ بینوا را شقه شقه کرده واز گوشتش شورباپخته است.اکنون حــّـتـا من نیز قسمت اخیر داستان او را که با آهنگ حزین برای هرکسی زمزمه می کند،ازبَردارم:

 

  " نه آبش دادم

   نه دعایی خواندم

  خنجر به گلویش نهادم

  و در احتضار طولانی

  او را کشتم. "

.    


                                                                                                                        پایان

                                                                                                               فبروری 2005

 


February 20th, 2005


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان